محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

دوماهگیت مبارک گلکم

عزیزم 60 روز از امدنت میگذره خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود که وارد دنیای ما بزرگترها شدی. قند عسل مامان امروز صبح با عزیزجون رفتیم بهداشت که خانمی واکسن دوماهگیش را بزنه اول قد و وزنت را گرفتن خدا را شکر طبق نمودار داری پیش میری همه چیز خوب و عالیه بعد گذاشتمت روی پای عزیز جون و خودم رفتم کنار چون خیلی نگرانت بودم که دردت نگیره قلبم تند تند میزد و میترسیدم الهی بمیرم وقتی واکسن را زد گریه کردی اشکات همین جور میریخت بعد خوابت گرفت  ...
26 مهر 1391

خانم دکتر مهربون

سلام عزیز دل مامانی دیروز عصر شکمت خیلی درد میکرد نگران شده بودم نوبت دکتر گرفتم بعد عمو احمد زحمت کشید و ما را برد (وقتی بابا  مصطفی سر کاره خیلی به عمو جون زحمت میدیم /ممنون عمو احمد) قند عسلم دیروز متوجه شدم که چقدر تنهام هیچ کس نمیتونه جای عزیزترین هات رو برات پر کنه خیلی دلم برای بابا مصطفی تنگ شده با اینکه این کارشه (٢٠ روز سرکاره و ١٠ روز خونه)ولی هنوز عادت نکردم و هر دفعه که میاد و میره وابستگیم بیشتر میشه و حالا باحضور تو بیشتر بهش احتیاج دارم. دلم واسه مامانم هم حسابی تنگ شده دوست داشتم درنبود بابا ت حداقل مامانم پیشم بود مامان پروانه دوستت دارم   ...
26 مهر 1391

یازده ماهگیت مبارک دختر نازنینم

وقتی که پاتو گذاشتی روی این زمین خاکی تموم گل های عالم شدن از دست تو شاکی خدا هم هواتو داشته/تو را با گل سرشته با تو دنیای پر از درد/واسه من مثل بهشته روز میلادت مبارک ناز گل مامان محیا خانمی 10 ماهت تمام شد و وارد 11 ماهگی شدی ...
26 مهر 1391

محیای تازه متولد شده

محیا نفس و بابا جون مصطفی     عزیزدلم تا الان فرصت پیش نیومده بود که عکسهای روز اول متولد شدنت را برات بذارم به این خاطر فرصت را غنیمت دونستم و چند تا عکس که توی بیمارستان گرفته بودیم برات بزارم بهترین روز و حسی بود که تا اون لحظه از زندگیم داشتم به خاطر این موضوع روزی هزار بار خدا را شکر میکنم به خصوص لحظه ی اولی که شیر خوردی یه حس عجیب و شیرینی بود اگه برای چند ساعت ازت دور باشم دیوونه میشم /همیشه و هر جا من(مامان) و بابا جون دوست داریم کنارمون باشی اخه کنار گل دخملی لطف و هیجان دیگه ای داره بعضی وقتها که نه بلکه همیشه حرصم میدی از دوست داشتن زیاد میخوام درسته قورتت بدم از بس که ...
26 مهر 1391

محیا جونی چی کرده همه رو دیوونه کرده...

محیا جونم عزیزدلم اینقده شیرین و ناز شدی که نگو!!! گل مامان توی این چند وقته خیلی چیزا یاد گرفتی و تازه بیشتر از قبل وابسته ی من (مامان) و بابا جون شدی (نفسمی) دیگه نسبت به قبل کمتر بغل کسی میری موقعی که من و بابا جون را میبینی دستات را مبری بالا و لوس میکنی هستی من مرواریدات ٣ تا شده و مامان را گاز میگیری و به هیچی و هیچ کس هم رحم نمیکنی اخخخخخخخخخخخ! محیا جونم یاد گرفتی و میگی(دد/ بابا/ ماما/نه نه/ علی/ الو/ب ب/اویی/عمه/ اب/ اینا/ اینجا/ وقتی میگم الله اکبر کن دستات را میبری روی گوشات و میگی اکبر) موقع غذا خوردن قاشق را که نزدیک دهنت میبرم میگی( آم ) خیلی اسباب بازیهات و عروسکات و کتاب را دوست داری ولی زود ب...
8 مهر 1391

بدون عنوان

سلام به همه ی دوستای گلم بالاخره سیستم ما هم درست شد و خوشحالم چون دوباره میتونم  بهتون سر بزنم و نظر بد م  از اینکه دوباره به جمع نی نی وبلاگی ها امدم شادمانم 
13 خرداد 1391

اولین نوروز(1391)

با اینکه یکم دیر شده ولی عیدت مبارک هستی مامان و بابا امسال اولین نوروزی هست که محیا جون کنار ماست سال پیش همین موقع من و بابا مصطفی چشم انتظار خانمی بودیم با وجودت کنار ما زندگی شیرین تر از قبل شده و عید امسال حال و هوای دیگه ای داره خیلی خوش بحالت شده چون همه کنارت هستن ویک لحظه زمین نمیذارنت  محیا جون تو عشق و زندگی و هستی منی دوستت دارم دختر نازنینم   بقیه عکسها در ادامه مطلب...   ...
9 فروردين 1391