محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

خوشامد گویی

سلام دختر گلم امروز که این وبلاگ را درست کردیم تو ٥١روز ازتولدت میگذره  من و مامان خیلی خوشحالیم که خدا تورو به ما داده تازه ٢٥روز بیشتر نداشتی که همراه مادرجون ومامان رفتید مشهد من که خیلی دلم برات تنگ شد  ولی در عوض تو با خاله ها رفتی برف بازی و زیارت  تو توی این مسافرت هم قطار هم هواپیما رو تجربه کردی بعدش رفیم تهران پیش عمه جون وزن عمو اوناهم از دیدنت خیلی خوشحال شدن   ...
26 مهر 1391

خیلی خوش گذشت

سلام هستی مامان پنجشنبه من و تو با هم رفتیم خونه خاله شهین /دختر خاله زینب هم امده بود نگین دختر زینب جون خیلی دوست داره وقتی اروم بودی میومد پیشت ونگات میکرد چون دختر تو داریه کمتر باهات حرف میزد   راستی یادم رفت بگم خاله جون بردت حموم من که میخواستم برم کمکش نذاشت گفت برو بیرون مطمئن بودم که میتونه چون اولین بار خاله جون حمومت کرد ولی بازم نگران بودم خلاصه حموم کردی و اوردمت بیرون اون شب برعکس تا صبح بیدار بودی  نزدیک صبح خوابت برد شب خوش ...
26 مهر 1391

من و مامانم

دیشب مامان پروانه زنگ زد احوال پرسی کنه من بهش گفتم که دختر نازم را بردم دکتر تو بودی اینو گفتی شروع کرد به دعوا کردن من گفت چرا بردیش دکتر!چرا الکی به گلم دارو بدی خودش کم کم خوب میشه (حقم داشت چون وقتی بابا مصطفی بود یه بار رفته بودیم دکتر)فدات بشه مامانی که همه دخترم را دوست دارن ...
26 مهر 1391

خانم دکتر مهربون

سلام عزیز دل مامانی دیروز عصر شکمت خیلی درد میکرد نگران شده بودم نوبت دکتر گرفتم بعد عمو احمد زحمت کشید و ما را برد (وقتی بابا  مصطفی سر کاره خیلی به عمو جون زحمت میدیم /ممنون عمو احمد) قند عسلم دیروز متوجه شدم که چقدر تنهام هیچ کس نمیتونه جای عزیزترین هات رو برات پر کنه خیلی دلم برای بابا مصطفی تنگ شده با اینکه این کارشه (٢٠ روز سرکاره و ١٠ روز خونه)ولی هنوز عادت نکردم و هر دفعه که میاد و میره وابستگیم بیشتر میشه و حالا باحضور تو بیشتر بهش احتیاج دارم. دلم واسه مامانم هم حسابی تنگ شده دوست داشتم درنبود بابا ت حداقل مامانم پیشم بود مامان پروانه دوستت دارم   ...
26 مهر 1391

محیای تازه متولد شده

محیا نفس و بابا جون مصطفی     عزیزدلم تا الان فرصت پیش نیومده بود که عکسهای روز اول متولد شدنت را برات بذارم به این خاطر فرصت را غنیمت دونستم و چند تا عکس که توی بیمارستان گرفته بودیم برات بزارم بهترین روز و حسی بود که تا اون لحظه از زندگیم داشتم به خاطر این موضوع روزی هزار بار خدا را شکر میکنم به خصوص لحظه ی اولی که شیر خوردی یه حس عجیب و شیرینی بود اگه برای چند ساعت ازت دور باشم دیوونه میشم /همیشه و هر جا من(مامان) و بابا جون دوست داریم کنارمون باشی اخه کنار گل دخملی لطف و هیجان دیگه ای داره بعضی وقتها که نه بلکه همیشه حرصم میدی از دوست داشتن زیاد میخوام درسته قورتت بدم از بس که ...
26 مهر 1391
1