محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

به امید دیدار

سلام قند عسلم امروز صبح زود مامان پروانه و اقا جون و خاله ها رفتند مشهد این چند روزی که پیش ما بودند خیلی خوش گذشت همیشه میگن روزهای خوب زود میگذره راست میگن! پی نوشت:عزیزم امروز هم اقا جون رفت تهران چون یکم اذیت بود و میخواست بره دکتر دختر نازم برای اقا جون دعا کن زودی خوب بشه و دوباره بیاد پیشمون
26 مهر 1391

تا ابد عاشقت خواهم ماند...

دختر نازم دیروز سومین سالگرد ازدواج مامان راضیه و بابا مصطفی بود خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود شب عروسی ما بارون شدیدی میامد برق هم رفته بود یادش بخیر شب به یاد ماندنی بود توی این چند سال خیلی چیزها را یاد گرفتیم و تجربه کردیم هر روز زندگیمون از روز قبل بهتر و شیرینتر میشه و الان با وجود تو بهتر و عاشقانه ترهست  مصطفی جان همسر عزیزم دوستت دارم   ...
26 مهر 1391

مهمانهای نوروزی...

سلام خانم گلی نفس مامان میدونم خیلی وقته چیزی ننوشتم اخه خونه تکونی واسه ادم فرصتی نمیذاره گلم بابا مصطفی هم دیروز از سر کار برگشت خونه همه چیز خیلی خوبه بعد از کلی چشم انتظاری بالاخره مامان پروانه و اقا جون و خاله ها اومدن پیشمون صبح زود رسیدن و من و بابا جون حسابی غافلگیر شدیم البته توهم که دوست داشتی اونا را ببینی از خواب بیدار شدی واونا هم تو رو بالا و پایین میکردن عزیز مامان هیچ وقت انقدر خوشحال نبودم عصر میخواستن برن دیدن بابا بزرگ به اسرار مامان جون حاضرت کردم و رفتی باهاشون دلم خیلی برات تنگ شد گلم بعد از دو ساعت برگشتین خونه انشاا... امسال سال خوبی را کنار هم شروع کنیم ...
26 مهر 1391

4 ساله پیش...

نفس مامان صبح روز 9/1/1387 من و بابا مصطفی با هم پیوند اسمانی بستیم و به عقد هم درامدیم و به هم قول دادیم که تا اخر عمرعاشقانه کنار هم بمونیم و زندگی کنیم عزیزم از اینکه الان تو کنارمونی و سه نفری با هم جشن میگیریم خوشحالم مصطفی جان همسر عزیزم من معنای زندگی کردن را با وجود تو اموختم توبهترین دوست و همراه من در زندگی بودی و هستی و خواهی بود دوستت دارم عشق من   ...
26 مهر 1391

پیشرفتهای دختر نازم از 3 تا 5 ماهگی

مامان فدای قد و بالات قربونت برم عزیزدلم وقتی یه کار جدید میکنی دوست دارم درسته بخورمت گل من سه ماهه که بودی دوست داشتی فقط بشینی وقتی میخوابوندمت گریه میکری حتی میتونستی چند دقیقه ای هم روی پاهات بمونی /وقتی روی بالشت به حالت سینه خیزمیذاشتمت با پاهات به زمین فشار میدادی و میرفتی جلو زندگی مامان وقتی میخواستم عوضت کنم به این و اون ور غلت میزدی و یکجا نمیموندی/به صداها درست عکس العمل نشون میدی  / موقع شیر خوردن خیلی شیطونی میکنی /دیگه الان میتونی چیزی را توی دستت نگه داری هر چیزی که بهت بدم ی راست میبری به طرف دهنت ای بلا ...  وقتی باهات حرف میزنم قشنگ گوش میدی و میخوای باهام حرف بزنی قربون اون حرف ...
26 مهر 1391