محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

برگشتن به خونه

سلام دخترخوشکلم خوبی نفس مامان؟ عزیزدلم باید مامان را ببخشی که با تاخیربرات مطلب مینویسم اخه دسترسی به اینترنت برام مشکله(البته تا موقعی که بریم خونه خودمون) و اینکه نا گفته نماند که خانمی حسابی شیطون و بلا شدی و اصلا وقت ازادی برای من(مامان) نذاشتی (این باعث افتخاره) خلاصه بعد از ٣٢ روز که مشهد(خونه مامان پروانه)بودیم برگشتیم خونه و اینجا هم میخوام از مامان عزیزم که خیلی زحمتش دادیم تشکر کنم خیلی به ما خوش گذشت ایشالا بتونم تلافی کنم و الان هم خیلی دلم براش تنگ شده... مامان پروانه جون دوستت دارم ممنون به خاطر همه چیز  ...
29 آبان 1391

دخترم نظیر نداره...

سلام ناناز مامان محیا جونم هر روز داری شیرینتر و خواستنی تر میشی میگم هاپو میگه:میگی هاپ هاپ میگم گاو میگه :میگی ما ما وقتی غذا ت را خوردی  ظرف غذات را نگاه میکنی و دستات را باز میکنی و الهی شکر میکنی(اون لحظه میخوام قورتت بدم عسلم) یه روز داشتی با بادبادک بازی میکردی که یه هو ترکید بعد زود دستات را باز کردی و گفتی: د ف یعنی رفت وقتی چیزی که دستت گرفتی میگم بده به خاله جون میدی و میگی:ب ف یعنی بفرما میگم محیا گلی را نازی کن / اون وقت دست میکش روی صورت خودت و نازی میکنی عاشق جاروبرقی و سشوار هستی وقتی روشن میکنم هر جا باشی خودت را میرسونی بهش الهی مامان به قربونت اون حرف زدن و لبای خوشکلت ...
3 آبان 1391

شیطونیهاتم قشنگه ملوسکم

سلام ماه من خیلی ناقلایی بلا ... امروز داشتم با خاله جون حرف میزدم که یه هو غیب شدی تا برگشتم دنبالت بگردم مامان جون پروانه صدام زد و گفت:چشمت روشن داره از پله ها بالا میره بعد صدات زدم محیا گلی کجا میری؟ خانمی هم برگشتی و گفتی د د و یه خنده خوشکل تحویلم دادی و با شوق بیشتری بالا رفتن را ادامه دادی اولش داشتم از ترس سکته میکردم که نکنه گل دخترم بیفته ولی بعدش به کاری که کردی خندم گرفت(وروجک مامان) الهی که من دورت بگردم نفسم / عمرم/  جونم/ هستی من دوست دارم عشق من   ...
30 مهر 1391

تاب تاب عباسی...

جاتون خالی دیروز عصر رفتیم پارک که خوش بگذرونیم ولی... هوا خیلی سرد بود و باد میامد به این خاطر اونقدی که محیا گلی یکم بازی کرد و چند تا عکس گرفتیم و سریع برگشتیم خونه که نکنه محیا طلا سرمابخوره اینم عکسهای گل مامان و بابا محیا جیگر از چمن میترسید به این خاطر نشستیم روی نیمکت ! وقتی نشوندمت روی تاب شروع کردی به تاب تاب گفتن (مامان فدات) خاله نجمه جون و محیا نفس دختر گلم عاشق سرسره   ...
29 مهر 1391

این روزهای محیا طلا...

عزیزدلم این روزها تمام وقتم را با تو دختر گلم میگذرونم (این باعث خوشحالی) خیلی شیطون و بلا و باهوش شدی (مامان به قربونت) ایشالا همیشه شاد و سلامت باشی گل مامان و اما عکسهای گل دخملی اینم شکلک محیا گلی وقتی که میگم (موش کن) قربونت برم با این همه ناز و ادات نفسم خیلی میخوامت عروسک   ...
27 مهر 1391

شیطونی

سلام دختر بلا دیشب تا صبح بیدار بودی گریه میکردی من هم خوابم میومد باچشم بسته تکونت میدادم تا بخوابی تو نخوابیدی من هم خسته شدم بابا جون را صدا زدم بعد تو راحت تو بغلشششش خوابیدی ای شیطون دختر بابا چقده خودتو لوس میکنی ای بلا ...
27 مهر 1391

دل نوشته های مامانی

دختر نازم خیلی دوستت دارم روزی هزار بار خدا را شکر میکنم که تو را به من داد چون وقتی بابایی میرفت سرکار من تنها بودم و همش دلم غصه داشت ولی حالا باوجود تو کنارم دیگه تنها نیستم نازنینم وقتی نگات میکنم اروم میشم و تمام خستگیم میره انشاالله بابا زود از سرکار برگرده و دوباره سه نفری کنار هم باشیم دوستون دارن عزیزای من ...
27 مهر 1391

رفتن بابا

گلکم امروز عصر بابا رفت سر کار (شیراز)من و تو تنها شدیم وقتی میخواست بره یه عالمه بوست کرد و محکم بغلت کرد که تو گریت گرفت  دخترم خیلی برای مامانی سخته بدون بابا از تو مواظبت کردن چون بودنش کنارم به من ارامش میداد خدا پشت و پناهش باشه   ...
27 مهر 1391