محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

شیطونی

سلام دختر بلا دیشب تا صبح بیدار بودی گریه میکردی من هم خوابم میومد باچشم بسته تکونت میدادم تا بخوابی تو نخوابیدی من هم خسته شدم بابا جون را صدا زدم بعد تو راحت تو بغلشششش خوابیدی ای شیطون دختر بابا چقده خودتو لوس میکنی ای بلا ...
27 مهر 1391

دل نوشته های مامانی

دختر نازم خیلی دوستت دارم روزی هزار بار خدا را شکر میکنم که تو را به من داد چون وقتی بابایی میرفت سرکار من تنها بودم و همش دلم غصه داشت ولی حالا باوجود تو کنارم دیگه تنها نیستم نازنینم وقتی نگات میکنم اروم میشم و تمام خستگیم میره انشاالله بابا زود از سرکار برگرده و دوباره سه نفری کنار هم باشیم دوستون دارن عزیزای من ...
27 مهر 1391

رفتن بابا

گلکم امروز عصر بابا رفت سر کار (شیراز)من و تو تنها شدیم وقتی میخواست بره یه عالمه بوست کرد و محکم بغلت کرد که تو گریت گرفت  دخترم خیلی برای مامانی سخته بدون بابا از تو مواظبت کردن چون بودنش کنارم به من ارامش میداد خدا پشت و پناهش باشه   ...
27 مهر 1391

مسافرت خانم کوچولو

گل مامان وقتی با هم رفته بودیم مشهدیک شب با مادر جون و اقا جون رفتیم حرم بعد اقا جون بغلت کرد و بردت زیارت دو بار زده بودت به ضریح بعد پیش بابلمراد عکس گرفتی   اونجا خیلی به همه زحمت دادیم شبها گریه میکردی و نمیذاشتی خاله ها بخوابن چون صبح می خواستن برن مدرسه خاله نجمه همش دوست داشت بغلت کنه و راه ببرتت و هی تکونت بده راستی از مادر جون و اقا جون هم به خاطر سیسمونی خوبی که بهت دادن تشکر میکنیم انشاالله هزار سال زنده باشن و سایشون بالای سر ما باشه و دعاشون بدرقه ی راهمون ...
27 مهر 1391