محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

ایشالا زود خوب بشم

چند روزی دختر نازم سرما خورده یه روز از خواب بیدار شدوگفت: مامان من سرمــــــا خورده شدم منو ببر دکتر (خیلـــــی حالت بد نبود هر روز اب پرتقال واست آب میگرفتم که بد تر نشــــــی) ظهر که بابا جونش اومد خونه به باباش هم گفت منو ببر دکتــــــر .شب بعد مهمون داشتیم از وقتی که مهمون ها اومدن یه گوشه نشستی و تکون نخوردی بعد یه لحظه نگات کردم ودیدم بغض کردی ومیخوای گریه کنی اونوقت بابا اومد بغلت کرد و شما هم که خوب بلدی خودت رو لوس کنی دوباره گفتی منـــــــــو ببر دکتر بعد دیگه حاضرت کردم وهمراه بابا رفتی دکتر وقتی برگشتی سرحال و با مهمونا کلی حرف زدی وخندیدی ای کلــــک بعد اخر شب راه میرفتی و با خودت حرف میزدی ومیگفتی ایشالا زود خوب بشم ...
27 دی 1393

روز عالــــــــــــی

روز سه شنبه دخترم با همکلاسیاش رفتن شهربازی ولی چون دو تا از مربی ها اون روز نیومدن ما هم همراهشون رفتیم تا مواظب بچه ها باشیم.خیلی به محیا جون خوش گذشت و کلی با دوستاش بازی کرد         انقد نازه که دل منو برده ...
27 دی 1393

مهـــــــد قرآنــــــ

سلام به همگی یه چند وقتیه که از مشهد برگشتیم دزفول، دختر گلم خیلی خوشحاله که مهد فرآن ثبت نامش کردم،خداروشکر سر کلاس ارومه فقط آخرای کلاس که میشه دیگه خسته میشه بی اجازه میاد بیرون ههههههههه قربون شیطونیات برم،خیلی دوس داره بره کلاس خودش خیلی مشتاق بود  که اسمشو بنویسم قربون حرف زدنه دخترم برم هر چند وقت یه بار میگه مامانی چرا نمیری واسم مطلب بذاری تو وبلاگم بعد قیافشم ناراحت میکنه خیلی خنده دار میشه عزیزم   اینم چند تا عکس از زندگیم مغازه ی باباجون مصطفی پارک وبازی وشادی عکسای مهد رو به زودی میزارم سه سال و یک ماه و 22 روز ...
10 دی 1393

گـــــــردش یه روز پاییـزی

یه سلام زرد و نارنجی به رنگ پاییز امروز منو(مامانی)محیا خانم به همراه خاله نجمه رفتیم پارک توی راه گفتی:إإإإإإإإإإإإإإإإإ یادم رفت گوشیمو بیارم بعد یه کم دیگه رفتیم دوباره گفتی:إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ دیدی ماشینمو نیاوردم منو خاله نجمه به هم نگاه کردیمو کلی خندیدیم  تو پارک بازی کردیم و خیلی خوش گذشت هوا خیلی سرد بود ولی دلچسب، چون دختر گلم کنارم بود  اینم عکسای عزیز مامان تو پارک اینم ژست جدید نفسم قربون اون شکلک قشنگت موقع برگشت فصل پاییزو برات توضیح دادم تو ام کلی برگ جمع کردی اومدیم خونه تو باغچه مامان جونم عکس گرفتیم ...
14 آذر 1393

یه تولد نـــ♥ـــــاناز

 امسال  تولد دختر نازم مصادف شده بود با تاسوعای حسینی و نشد واسه دخترم یه تولد حسابی بگیرم ولی درعوض وقتی رفتیم مشهد مامان جون واسش سنگ تموم گذاشت،تو تاریخ 24/8 وقتی همه جز مامان جون، آقاجون  رفته بودیم گردش  مامان جون واسه دخترم یه تولد کوچیک گرفته بود  وقتی اومدیم خونه حسابی  غافلگیر شدیم،محیا جونم  تعجب کرده بود شب خیلـــــــــــــی خوبی بود،دخترمم  کلی شیرین زبونی کرد و رقصید ادامه مطلبو از دست ندین...   قربون دختر گلم برم که خانم شده و خواستنی تر ...
29 آبان 1393

روزای پرتغالــ☻ـــــــــــی

سلـــــــــــ♥ـــام به دختر گلم و شما دوستای گلش یه چند وقتی نت نداشتیمو در سفر بودیم،با اجازتون دوباره قسمت شد اومدیم مشهد خونه مامان جون پروانه، این دفعه بابا مصطفی هم باهامون اومد ،همه دور هم بودیم... جاتون خالی هــــــــــر روز بیرون بودیم،با خاله سمیه،عمو حسین،خاله نجمه،خاله پری،مامان جونو آقا جون از طرقبه و رستوران سیدوپسران گرفته تا حرم و بازارو مهمونی و پارک  خلــــــــــــــــــاصه خیلی بهمون خوش گذشت بابا مصطفی هم بعد از 10 روز  برگشت ...
29 آبان 1393