محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

سروده های محیا

تاااااب تااااب عباااااسسسیییی اودا منو نندازززیییی اَدَر مییای بندازززیییی بابا جون بندااازززیییی دو دو مَشِشه دو کَلِه دو جوجه جوجه طلااااییییی نوکش حنااااییییی از تموم شعر اتل متل توتوله فقط تیکه اخرش را میخونی یه پا تو بَرچین!!! الهی مامان به قربونت با این شعر خوندنت که حرفا رو میکشی و با ناز و ادا میخونی بوووووسسسسسسسس ...
2 تير 1392

عکسهای 18 و 19 ماهگی جیگر طلا

نظر یادت نره خوشکله اتویییییییییییییییییییییی! جونمممم با این اخم کردنت عزیزم یه کوچولو پیش ما هم بیاین میگم محیا گلی دست به سینه اینطور میایستی نفسمیییی چیه!مو به این قشنگی ندیدی؟ اینم مرواریدای قشنگم ...
17 خرداد 1392

محیا و ...

خیلی حرف برای نوشتن دارم نمیدونم از کجا شروع کنم خانمی ما بزرگ شده و البته شیطونیهاش هم با خودش بزرگ شدن دختر گلم 15 تا مروارید داره حرف میزنه و شعر میخونه (مامان فدای اون دهن خوشکلت وابسته به اقای پدربیشتر از اون چیزی که فکر کنی عاشق چوب شور و بستنی و ماست و سیب زمینی و ماهی و شیر  از1 تا 8 هم میتونی بشمری یکی یدونه مامان حرف نداره فداش بشم من   ...
17 خرداد 1392

ما برگشتیم...

سلام به همه ی دوستای گلم ما اذر ماه سال قبل اسباب کشی کردیم به خونه ی خودمون و بالاخره بعد از ماهها انتظارتلفن خونه وصل شد و همسر عزیزم هم سریع اقدام کرد برای گرفتن اینترنت کرد الان که دارم مینویسم چند روزی هست که اینترنت وصل شده از این بابت خیلی خوشحالم چون دوباره میتونم با شما دوستای عزیزم در ارتباط باشم حسابی دلم براتون تنگ شده بود ممنون که ما را فراموش نکردید و با کامنتهای خوبتون ما را همراهی کردید دوستون دارمممممممممم   ...
17 خرداد 1392

اندر احوالات محیا طلا

دختر عزیزم ماشالا بهت چه چقدر باهوش و شیطونی الان که دارم مینویسم توی بغلم هستی و داری شیر میخوری و سعی میکنی دستت را برسونی به صفحه کلید و مثل همیشه موفق میشی کاری را که بخوای انجام بدی روز به روز داری با کارهایی که انجام میدی بزرگ شدن  و خانم بودنت را نشون میدی  و من ذوق میکنم  دختر ارومی هستی مگر بعضی وقتها که به خاطر در اوردن دندان بیتابی میکنی عزیزدلم خدا را شکر میکنم به خاطر داشتنت. دیگه جایی تو خونه نمونده که سرک نکشیده باشی بیشتر وقتت را توی اشپزخانه البته کابینت که وسایلش را در میاری و میری وایمیسی توش بعد از توی لباسشویی سر در میاری هر وقت هم خسته شدی میری تو اتاقت و با اسباب ب...
4 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام به همه ی دوستای گلم که در نبود ما با کامنتهاشون ما را شرمنده کردن دلم براتون تنگ شده بود حالا انقده خوشحالم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم کلی مطلب برای نوشتن دارم... الان که دارم مینویسم خونه ی عمه جون (مامان) هستیم چون سمنو پزونه من هم فرصت را غنیمت شمردم جای همه ی شما خالی خیللللللییییییییی دوستون دارم ...
4 اسفند 1391