محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

هفت ماهگیت مبارک گلکم

سلام دختر نازم مامان فدات عمرم و جونم عزیزم شش ماهت تمام شد و وارد هفت ماهگی شدی فرشته ی من میدونم که این مطلب را دارم برات دیر مینویسم اخه سسیستم ما خراب شده و حالا که دارم مینویسم اومدیم خونه ی عمو محمدرضا واز سیستمشون استفاده میکن الان ساعت ٢:٥٦ دقیقه شب و همه خوابیدن نفسم خیلی پیشرفت کردی به طرز ماهرانه ای غلت میزنی و راحت میشینی خیلی کنجکاو شدی ودر کل یه کلام فکر کنم از اون دخترهای شیطون بشی قربونت برم هستی من الان نمیتونم درست تمرکز کنم و مطلبی بنویسم انشاا... وقتی کامپیوتر خودمون درست شد همه چی را برات مینویسم جیگر طلا دوست دارم ...
26 مهر 1391

فرشته ی زمینی مامان

سلام عروسکم نفسم مامانی فدات خانم کوچولو میدونم عزیزم خیلی وقته که برات مطلب ننوشتم( الان هم توی بغلم هستی و ورجوورجه میکنه ) اخه عزیزم مامان از خودش فقالیت به خرج داده و میره کلاس تکه دوزی البته اینم بگم که خانمی هم با خودم میبرم و کلی وسیله که به گلم مربوط میشه منجمله رورووک خانمی به این خاطر اصلا فرصت ندارم که وقت و بی وقت بشینم پای سیستم جیگر طلا اینقدر شیطون شدی که حسابی مامان را خسته میکنی دیگه نمیشه خانمی را تنها گذاشت چون هر لحظه احتمال داره غلت بزنی واین و رو اون ور بری همش دوست داری بشینم و باهات حرف بزنم و بازی کنم دوست دارم روشنی خونه ی من   ...
26 مهر 1391

عجب کیکی بود

نازنینم دیشب تولد اجی مهسا بود کیک گرفته بودن و اومدن خونه عزیزجون بعد از گرفتن عکسهای یادگاری عمو محمد صورت محیا گلی را فرو کرد توی کیک کلی خندیدیم چون بامزه شده بودی و با خوشحالی کیکهای دور دهن کوچیکت را میخوردی اینم عکسهاش ...
26 مهر 1391

دلتنگی بابا

سلام دختر نازم الان که این مطلب را برات مینویسم سر کارهستم  البته ساعت استراحتمه میخواستم بگم که دلم خیلی برات تنگ شده هرلحظه همش به تو واینده ای که در انتظارته فکر میکنم امیدوارم هرچه زودتر این روزها زودتر تموم بشه ومن زود بیام پیشت راستی عکسی را که لب رودخونه گرفتیم برات میزارم که ببینی .دوستت دارم.بابا
26 مهر 1391

افرین به دخترم

هدیه الهی من! دختر قشنگم دیشب که زن عمو مریم خونمون بود داشتم بهش میگفتم که خانمی تلاش میکنه ولی هوز نتونسته کامل غلت بزنه بعد از این حرف رفتم توی اشپزخانه که زن عمو صدام زد و گفت بیا ببین که محیا غلت زده برای اولین بار خیلی خوشحال شدم مامانی فدات عزیزم عمرم و جونم زندگی با تو قشنگه   مامانی قربون خودتو اون دست و پای بلوری و کوچیکت ...
26 مهر 1391

به امید دیدار عشقم

سلام شیرین زبونم امروز عصر بابا مصطفی موقعی که میخواست بره سر کار(شیراز)گل دخملی خواب بودی بابا اروم بوست کرد و رفت دلم براش تنگ میشه اخه این دفعه بیشتر از سری های قبل کنارمون بود وحسابی بهش عادت کرده بودیم  خیلی خوش گذشت به امید دیدار هر چه زودتر  مصطفی جونم دوست دارم ...
26 مهر 1391

مامانی غافلگیر شد!

عروسکم دیشب بابا جون مارا برد پارک خوش گذشت هوا یکم سرد بود هر چند دیگه دیر وقت بود ولی رفتیم خونه عمه جون(عمه مامان)سر بزنیم بعد از خوردن چای و میوه یه هو عمو بلند شد رفت تو اتاق وقتی برگشت گفت محیا را بیار گوشهاشو سوراخ کنم من که حسابی جا خوردم مخالفت کردم گفتم هنوز زوده ولی... این اتفاق ساعت یک بامداد اتفاق افتاد! خلاصه عمه جون محکم گرفتت توی بغلش و عمو با دستگاه مخصوص گوشهات را سوراخ کرد حسابی گریه کردی ولی بعدش اروم شدی مبارک عزیزم ادامه مطلب یادت نره اینم عکسهای پارک که رفتیم من میترسم بابا جون دستمو ول نکنننننننننننننننننننن! دیدی بابا...
26 مهر 1391

به امید دیدار

سلام قند عسلم امروز صبح زود مامان پروانه و اقا جون و خاله ها رفتند مشهد این چند روزی که پیش ما بودند خیلی خوش گذشت همیشه میگن روزهای خوب زود میگذره راست میگن! پی نوشت:عزیزم امروز هم اقا جون رفت تهران چون یکم اذیت بود و میخواست بره دکتر دختر نازم برای اقا جون دعا کن زودی خوب بشه و دوباره بیاد پیشمون
26 مهر 1391